خاطره ـخاطره
ماه رمضون بود،با ماماجی رفته بودیم برای اولین بار سونو تا از سلامتی
شما،شازده کوچولو خبر بگیریم.بعد از سونو و خبر سلامتی جنابعالی
به بابا زنگ زدم وخبر دادم و در ادامه گفتم من خیلی گشنمه گفت:با
مامان برین یه چیزی بخورین، گفتم:ماه رمضونه همه جا بسته است
جونم برات بگه:
تا ما(من و ماماجی) بریم مطب دکتر بایبوردی که نزدیک بود،بابایی بله
بابای جنابعالی نه بابای من،خودش رو رسونده بود دم مطب تا واسه ما یعنی
من و شما،شا پسر ناهار بخره،اونم بابایی که فقط نیم ساعت می کشه که
شلوارشو تنش کنه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی