طاها گلیطاها گلی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

شیرین ترین هدیه زندگی ما

بالاخره اسم خان پسری انتخاب شد

پسر گلی بالاخره بعد از ۸ ماه،بعد از کلی جر و بحث و کلی کلنجار رفتن با بابایی اسم خان پسری انتخاب شد حاضری مامانی... در حالی که بابایی می خواست اسم شما فرحان باشه تا با اسم خودش(فرهاد) هم شروع باشه،بنده یعنی مامانی جنابعالی خیلی دلش می خواست اسم شما رادین باشه،ولی در همین حال باباجون(بابای بابایی) یه دستی زد و گفت که اسم شاپسری بشه طاها. خوب ما (بابایی و مامانی) دیدیم اسم طاها هم خوشمله هم مذهبی،در ضمن من و بابایی هم هر کدوم یه اسمی دوست داریم واسه همین تصمیم گرفتیم همین اسم باشه   پسر گلم مبارکت باشه،انشاالله صاحب همین اسم خودش سر پناه...
13 بهمن 1393

چرا این همه غیبت؟

سلام گل پسری مامانی الان با خودت می گی مامانی، این همه مدت کجا بودی که مطلب و عکس جدید نذاشتی؟ مامانی اولین دلیلش این بود که اینترنت خونمون ایراد داشت،خوب مجبور شدیم خط وایفایمون رو عوض کنیم،که هم سخت بود هم زمان بر. اما دلیل دوم و مهم تر این بود که من بد جور مریض و حال ندار بودم،آخه من سنگ مثانه داشتم واسه همین مامانی، حال و حوصله نداشتم که به سایتت سر بزنم. ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حال شما خوب بود و این مریضی من ضرری برا شما نداشت.   ...
13 بهمن 1393

هفته ای که گذشت

سلام به گل پسرم هفته پیش با مامان جی و خاله و دایی رفتیم واسه خان پسرم لباس برا سیسمونیش خریدیم نمی دونی که چه لباس های خوشگل،مکشل خریدیم ایشاالله بعد اینکه سیسمونیت رو آوردن عکساشو برات  می ذارم مامانی.فعلا می خوام سورپرایز باشه. وای مامانی نمی دونی چه هفته قشنگی بود کلی گشتیم البته بازار و مغازه ها رو،وکلی جینگیل،مینگیل واسه شما آقا خریدیم. در ضمن بابایی یه کادو خوشگل و گرون واسه بنده خریدن تا تو بیمارستان موقع دنیا اومدن شما بهم بدن. اما نمی دونم چه جوری تا اون موقع می خوام صبر کنم. دستت درد نکنه بابای گل ...
24 آبان 1393

بعد از کمی تاخیر

سلام گل پسرم ببخشید که مامانی چند روزی نبود آخه از یه طرف عاشورا بود و از یه طرف مریض بودم آره مامانی دوشنبه صبح زود نزدیکای ساعت ۶ صبح بود که با یه دل درد شدید از خواب بیدار شدم.چشمت روز بد نبینه چنان مسموم شده بودم اولش به بابا فرهاد خبر دادم اما از اونجایی که بابایی سر کار بود نتونست بیاد،بنابراین به مامان جی زنگ زدم و قرار شد با باباجی بیان بریم بیمارستان سینا آخه وقتی با دکترم در میان گذاشتم گفت بهتره برم اون بیمارستان که بیمارستان عفونی تبریز است،خلاصه باباجی و ماماجی اومدن و رفتیم اورژانس بیمارستان و بعد از معاینه و کلی آزمایش،دو تا سرم و چند تا آمپول تزریق کردن در آخر با پیش...
20 آبان 1393

محرم و کادوی ماماجی

عشق مامان ببین ماماجی برای گل پسرم چی خریده دست گل ماماجی درد نکنه انشا الله گل پسرم زیر سایه ی حضرت علی اصغر ع سالم به دنیا میاد و سال دیگه همین پیشونی بند رو،میبنده انشاالله ...
8 آبان 1393

بازم خاله و مهربونیش

گلم خاله سحر بازم ما رو شرمنده ی مهربونی هاش کرده و واسه فندق مامانی کتاب خریده اینم پشت کتاب ها که میشه برید و ماسک کرد دستت درد نکنه خاله مهربون خاله اون شکل بالایی تقدیم به شما از طرف من و مامانی تا شاید یه کم بتونیم از این همه مهربونی هات تشکر کنیم مرسی ...
8 آبان 1393

بدون عنوان

سلام پسر نازم اگه چند روزی نبودم به خاطر این بود که مریض بودم عزیزم چون حالم خوب نبود زودتر از موعد دکترم رفتم پیشش اولش شک کرد که سنگ مثانه یا کلیه دارم واسه همین نوشت که برم سونو. روز شنبه با ماماجی رفتیم دکتر،قرار شد روز یکشنبه هم بریم سونو،اولش قرار بود با ماماجی بریم ولی خوب چون دایی تورج حالش خوب نبود ماماجی نتونست بیاد راستی دایی تورج خورده زمین و مچ پای راستش در اومده،طفلک خیلی درد کشیده و الآن هم خونه استراحت می کنه خلاصه قرار شد من برم وقت بگیرم و بابا فرهاد هم تا وقت سونو خودش رو برسونه،ولی خوب بابایی نتونست...
8 آبان 1393

بدون عنوان

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است کم خیره شو به نیزه،علی را نشان نده گهواره نیست،دست خودت را تکان نده ...
8 آبان 1393