بنام خدا سلام عزیز دل مامان من و بابایی نزدیک یه ساله که منتظر شنیدن خبر آمدن عزیز دلمون هستیم. مامانی؛نخودی مامان؛خیلی ناز می کردی واسه اومدن ما رو خیلی منتظر گذاشتی اما در مقایسه با دیگران زیادم منتظر نشدیم. راستش ماه رمضون سال گذشته(۹۲) بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم که سه نفر شیم هر ماه که گذشت انتظار ما بیشتر می شد آخه خبری از شما نمی شد درست روز چهارشنبه٫ ۴تیر ماه ۹۳ بود که من از پله های خونه خوردم زمین و انگشتهای پای راستم در رفتن و روی پام ترک برداشت. بابایی هل شده بود البته دایی تورج خونه ما بود باهم کمک کردن که منو ببرن دکتر٫ رفتیم ماماجی (مامان مامانی) رو از خونه برداشتیم که ب...